دانلود کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل

دانلود کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل

کتاب انسان در جستجوی معنا

فرمت:PDF

 

5,000 تومان

نویسنده: ویکتور فرانکل

مترجم:فاطمه غلامی

تعداد صفحات: 109

دانلود کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل

دانلود کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل

5,000 تومان

نویسنده: ویکتور فرانکل

مترجم:فاطمه غلامی

تعداد صفحات: 109

کتاب انسان در جستجوی معنا

فرمت:PDF

 

توضیحات

دانلود کتاب انسان در جستجوی معنا از ویکتور فرانکل

 

بخشی از کتاب:

این کتاب قصد ان را ندارد که گزارشی از اتفاقات ورویداد ها ارائه دهد بلکه فقط تجربه های شخصی را مطرح می کند  تجربه هایی که میلیون ها زندانی ان را لمس کرده و از ان رنج برده اند.این داستانی از درون یک اردوگاه کار اجباری است که توسط یکی از بازماندگانش نقل شده است.این داستان اتفاقات ترسناک عجیب که-مردم کمتر ان را باور می کنند نمی پردازد – بلکه به زجر های کوچک اشاره می کند و ان ها را می شکافد.به عبارتی دیگر سعی می کند که به این سوال پاسخ دهد:زندگی روزمره در اردوگاه های کار اجباری چگونه در ذهن مردم عادی منعکس می شود.بسیاری از رویدادهایی که اینجا مطرح می شوند در اردوگاه های بزرگ و مشهور اتفاق نیفتاده اند بلکه در اردوگاه های کوچک که بیشتر ادم سوزی ها در ان صورت می گرفت روی داده اند.این داستان به رنج و مرگ قهرمانان و زندانیان بزرگ و کاپوهای برجسته-زندانیانی که به عنوان افراد مورد اعتماد مورد استفاده قرار می گرفتند و امتیازات مخصوصی داشتند- یا زندانیان مشهور نمی پردازد.بنابراین زیاد با رنج افراد توانا سر و کار ندارد بلکه با قربانیان و فدا کاریهای مصلوب شده ومرگ گروه های بزرگ ناشناخته و قربانیانی است که گزارشی از انان در دست نداریم.انها زندانیان عادی که نشانه ای بر استین خود نداشتند و همیشه توسط کاپوها تحقیر می شدند

 

در حالیکه این زندانیان عادی غذایی ناچیز می خوردند یا چیزی نداشتند برای خوردن کاپو ها هرگز گرسنه نبودند در حقیقت بسیاری از کاپو ها در اردوگاه ها زندگی بهتری نسبت به زندگی گذشته خود داشتند.گاهی اوقات انها سخت گیر تر از زندانبانان رفتار می کردند و انان را خشن تر از اس اس ها کتک می زدند.البته کاپو ها از میان زندانیانی انتخاب می شدند که شخصیتشان دارای رفتاری مناسب با انتظار اس.اس ها بود واگر مخالف انتظار انان رفتار می کردند سریعا از کار بر کنار می شدند.کاپو ها خیلی سریع خلق و خوی اس.اس ها و زندانبانان را می گرفتند پس می توان ان ها را هم بر اساس اصول روان شناسی قضاوت کرد.برای کسانی که خارج از زندان بودند اسان بود که تصور نادرستی از افرادی که در اردوگاه بودند داشته باشند چون تحت تاثیر عواطف و احساسات بودند. زیرا انها از جنگی که میان زندانیان برای زنده ماندن وجود داشت خبر نداشتند.این جدل همواره بر سر گرفتن نان روزانه و یا به دلایل شخصی یا تعصب روی دوستانشان جریان داشت.بگذارید کامیونی را در نظر بگیریم که باید رسما تعداد معینی از زندانیان را حمل می کرد و به یک اردوگاه دیگر می برد اما حدس نزدیک به یقیینی وجود داشت که مسیرشان به اتاق های گاز منتهی می شد . تعداد منتخبی از زندانیان مریض یا ضعیف که توانایی کار کردن نداشتند باید به یکی از اردوگاه های بزرگ مرکزی که مجهز به اتاق های گاز و کوره های ادم سوزی بود می فرستادند.فرایند انتخاب زنگ خطری از یک جنگ ازادانه بین زندانیان یا درگیری یک گروه با گروه دیگر بود.موضوعی که مطرح بود این بود که وقتی اسم یکی از انان یا دوستشان در لیست قربانیان قرار می گرفت سعی می کردند که اسم خودشان را از ان حذف کنند اگرچه می دانستند که یک نفر دیگر باید جانشین این قربانی شود.تعداد معینی از زندانیان مجبور بودند که با کامیون بروند.مهم نبود که چه کسی با این گروه برود چون وجود هر زندانی با یک شماره مشخص می شد فقط تعداد انها مهم بود. در ورود انها به اردوگاه(دست کم این روش در اشویتس به کار گرفته می شد) تمام مدارک و وسایلشان از انان گرفته می شد.بنابراین هر زندانی فقط یک فرصت داشت که اسم و شغل ساختگی برای خود انتخاب کند و بسیاری از انان به دلایل مختلف این کار را می کردند.سرپرست های زندانیان تنها به شماره ی های انان علاقه مند بودند.این شماره ها اغلب روی پوستشان خال کوبی میشد ویا روی قسمت خاصی از کت،پالتو یا شلوار شلوارشان دوخته می شد. هر زندانبانی که می خواست یک زندانی را تنبیه کند کافی بود به شماره اش نگاه کند(ما چقدر از این نیم نگاه ها وحشت داشتیم)و هیچوقت اسمش را نمی پرسید.

 

برگردیم به بحث کامیون در حال حمل.اینجا نه وقتی وجود داشت و نه موضوع وجدان و اخلاق مطرح بود.در ذهن هر زندانی فقط  این فکر بود که: خودش را برای خانواده ای که منتظرش بودند زنده نگه دارد و دوستانش را حفظ کند.بنابراین بدون هیچ تردیدی زندانی یا شماره دیگری را انتخاب می کردند که به جای او در کامیون حمل شود.همانطور که قبلا ذکر کردم جریان انتخاب کاپو ها یک جریان منفی بود  تنها خشن ترین زندانیان برای این شغل انتخاب می شدند(اگرچه استثناهایی هم وجود داشت).اما جدا از بحث انتخاب کاپو ها که توسط اس.اس ها صورت می گرفت نوعی خود گزینی هم در میان زندانیان جریان داشت.بطور کلی تنها زندانیانی می توانستند زنده بمانند که بعد از سال ها جابجایی از یک اردوگاه به اردگاه دیگر  در راه مبارزه برای زنده ماندن تمام ارزش های اخلاقی خود را از دست داده بودند.انها برای زنده ماندن حاضر بودند دست به هر کار شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه بزنند حتی از توانایی و نیروی خشن خود استفاده می کردند، دزدی می کردند و دوستان خود را لو می دادند تا زنده بمانند.ما با خوش شانسی یا معجزه –یا هر چیزی که می خوا هید اسم ان را بزارید-بازگشتیم و می دانیم که بهترین های ما باز نگشتند.از اتفاقات اردوگاه های کار اجباری گزارش های زیادی در دست است.اینجا حقایق زمانی معنا می یابند که بخشی از تجارب شخصی باشند.در این کتاب تلاش بر این است که این تجارب را توضیح دهیم.تلاش ما بر این است که تجارب زندگی کسانی را که در این اردوگا ها اسیر بوده اند در پرتو دانش امروزی توضیح دهیم و به کسانی که هرگز به انجا راه پیدا نکرده اند کمک کنیم تا بتوانند این تجارب را بفهمند و از همه مهم تر درصد کمی از زندانیانی را که زنده مانده اند و اکنون به سختی زندگی خود را پیدا کرده اند  درک کنند.این زندانیان سابق اغلب می گویند که ما از صحبت کردن در مورد تجارب خود بیزاریم برای کسانی که خودشان در اردوگاه بودند لازم به توضیح نیست و دیگران هم نمی توانند درک کنند که ما در اردوگاه چه احساسی داشتیم و نمی توانند بفهمند که اکنون چه حسی داریم.

تلاش برای ارائه ی یک بررسی پژوهش گرانه از این موضوع کار بسیار سختی است  چون روانشناسی باید به بی طرفی علمی توجه ویژه ای داشته باشد اما ایا فردی که خودش در زندان بوده باشد و مشاهدات خود را روی کاغذ بنویسد می تواند ای بی طرفی را حفظ کند چنین بی طرفی مخصوص کسانی است که خارج از اردوگاه باشند اما این هم بدون مشکل نیست چون چنین فردی نمی تواند مطالب دارای ارزش واقعی را ارائه دهد.فقط افرادی که داخل اردوگاه هستند می دانند

 

ممکن است هم قضاوتش درست نباشد و هم ارزش یابی اش به دور از ذهن باشد واین اجتناب ناپذیر است.پس باید تلاشی در جهت اجتناب از هر گونه تعصب شخصی صورت گیرد و این مشکل اصلی این قبیل از کتاب هاست.گاهی لازم به نظر می رسد که فرد باید جسارت  گفتن تجارب بسیار محرمانه ی خود را داشته باشد.من قصد داشتم که این کتاب را به صورت ناشناس و با تنها استفاده از شماره ی زندانم چاپ کنم اما هنگامی که نوشتن ان تمام شد پی بردم که با انتشار نا شناس کتاب نصف ارزش خود را از دست خواهد داد و من باید شهامت بیان همه عقاید استوار خود را با نام مشخص داشته باشم.بنابراین تلاش کردم که از حذف هر  مطلبی از کتاب خودداری کنم با اینکه از خودنمایی متنفرم و من این کتاب را برای خوانندگان می گذارم که چکیده ی محتویات ان را به صورت تئوری های خشک در بیاورند  و این ممکن است به روان شناسی زندگی  زندان که بعد از جنگ جهانی اول بررسی شد و ما را با نشانه بیماری(سیم خاردار) اشنا کرد کمک کند.ما برای غنی شدن دانشمان و علم در مورد اسیب شناسی روانی توده ها  مدیون جنگ جهانی دوم  هستیم(من در اینجا عبارت معروف و نام کتابی را می اورم که لوبون نوشته بود) این جنگ به ما جنگ اعصاب را اموخت و جنگ اعصاب اردوگاه های کار اجباری را به همراه داشت.

چون این کتاب در مورد تجارب من به عنوان یک زندانی معمولی است دارای اهمیت است. من با افتخار یاد اور می شوم که به جز چند هفته ی اخر، در اردوگاه به عنوان روانپزشک زندان یا حتی پزشک کار نمی کردم.تعداد کمی از همکارانم این فرصت را داشتند که در مشاغل کمک های اولیه و اتاق های سرد  زخم بیماران را با تکه های کاغذ باطله ببندند. اما شماره ی من 119،104 بود و اغلب مشغول کندن زمین برای کار گذاشتن خط اهن بودم و زمانی هم شغل من کندن تونل راه اب بدون کمک بود.اما این کار من بدون پاداش نبود چون درست قبل از کریسمس 1994 یک کوپن جایزه گرفتم.این کوپن ها را  یک شرکت ساختمانی که رسما ما را به عنوان برده خریده بود صادر می کرد و روزانه به اردوگاه به ازای هر زندانی پولی پراخت می کرد. کوپن ها هر کدام برای شرکت پنجاه فینیک تمام می شد وما می توانستیم حتی چند هفته بعد با انها شش عدد سیگار بخریم و البته بعضی وقت ها هم اعتبارشان را از دست می دادند.و من اکنون صاحب خوشبخت بنی بودم که به اندازه ی دوازده سیگار ارزش داشت واز همه مهم تر سیگار ها را می توانستم با دوازده کاسه سوپ مبادله کنم و دوازده کاسه سوپ معمولا به معنای یک رهایی واقعی از مردن ناشی از گرسنگی بود.

امتیاز سیگار کشیدن معمولا برای کاپوهایی بود که از جیره هفتگی کوپن برخودار بودند و یا برای زندانیانی بود که به عنوان سر گارگر در انبار ها و کارگاه ها کار می کردند و به ازای کارهای خطرناکی که انجام می دادند چند سیگار می گرفتند.استثناهایی هم وجود داشت برای کسانی که میل به زندگی نداشتند و می خواستند از اخرین روز های زندگی لذت ببرند. بنابراین وقتی رفیقی را می دیدیم که سیگار هایش را می کشد پی می بردیم که تسلیم سرنوشت شده است و ایمان خود را به نیروی پایدارش در زندگی از دست داده است و وقتی کسی امیدش را از دست می داد بازگشت میل به زندگی به ندرت اتفاق می افتاد.

هنگامی که تعداد زیادی مطالب را که در نتیجه ی مشاهدات و تجارب زندانیان جمع اوری شده بررسی می کنیم  در واکنش روانی زندانیان به زندگی در اردوگاه سه مرحله به خوبی دیده می شود:مرحله اول ورود فرد به زندان،مرحله ی دوم زندانی کارهای روزمره زندان را می اموزد و مرحله سوم ازادی و رهایی است.نشانه ی اسیب روحی مرحله ی اول را مشخص می کند.تحت شرایط خاص  اسیب روحی ممکن است قبل از ورود زندانی به اردوگاه دیده شود.برای مثال وضعیت ورود خودم به اردوگاه را نقل می کنم.هزار و پانصد نفر در روز وشب های متوالی با قطار سفر می کردند:در هر واگن حدود هشتاد نفر بودند.همه ی ان ها باید روی بار خود که تنها پس مانده از اموال شخصیشان بود دراز می کشیدند. واگن ها به قدری پر بودند که فقط قسمت بالایی پنجره ها برای تابش نور گرگ ومیش سحر ازاد بود.همه انتظار داشتن که قطار به کارخانه مهمات جایی که ما را مجبور به کار اجباری می کردند برسد ما نمی دانستیم که هنوز در سیلسیا یا به لهستان رسیدیم.سوت قطار صدای غیر طبیعی داشت و مانند صدای ناله ی کسی بود که التماس کنان به سوی نیستی سقوط می کرد.سپس قطار مسیرش را تغییر داد گویی که داشت به یک ایستگاه دیگر نزدیک می شد.ناگهان صدای گریه ی  یکی از مسافران مضطرب بلند شد(علامت آشویتس) در ان لحظه قلب همه از وحشت ایستاد.آشویتس اسمی بود که همه را به وحشت انداخت:اتاق های گاز،کور های ادم سوزی ،کشتارهای دسته جمعی.قطار چنان به ارامی ومرگ بارانه حرکت می کرد که گویی می خواست وحشت مسافران را تا می تواند طول بدهد:آشویتس!

با طلوع خورشید منظره ی این اردوگاه وحشتناک بیشتر به چشم می خورد:چندین ردیف سیم خاردار،برج نگهبانی،نور افکن های چرخان و صف های طولانی زندانیان ژنده پوش و غمگین در سپیده دم تیره تر دیده می شدند که خود را در امتداد جاده ی متروکبه سختی می کشیدند نمی دانستیم به کدام سمت می رفتند صدای تک نعره و صدای سوت فرمان شنیده می شد ما این صدا ها را نمی فهمیدیم.تصورم مرا به سمت چوبه های داری هدایت کرد که جنازه ی زندانیان از ان اویزان بود.وحشت کرده بودم اما انگار قدم به قدم باید با وحشت ترسناک نامحدودی اشنا می شدیم و به ان عادت می کردیم

سرانجام به ایستگاه رسیدیم سکوت اولیه توسط فریاد فرمان ها شکسته شد.ما باید به ان صدای خشن و گوش خراش عادت می کردیم چون بارها و بارها ان ها در همه ی اردوگاه ها می شنیدیم.صدای ان ها با کمی تفاوت شبیه صدای گریه و ناله ی اخرین قربانی بود واین صدا ها خشونت عجیبی داشت گویی که از حلق مردی که مجبور بود ان چنان فریاد بکشد بیرون می امد مردی که او را بارها می کشتند.درهای قطار باز شد و گروهی از زندانیان با سرعت وارد شدند.انها لباس های راه راه بر تن داشتند ،موهایشان تراشیده شده بود اما به نظر می رسید که خوب تغذیه شده اند

[html_block id="258"]
Shopping cart

Sign in

No account yet?

Start typing to see products you are looking for.